آخرین روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر کوچه بیاید. برایم پیراهنی سفید با آستین های پف و سارافون جین خریده باشند و کفشهای بندی قرمز که دلم برایش غنج برود و کتاب قصه ی "دخترک دریا" با جلد شمیز. پدر بزرگم زنده باشد و سنگک بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مادر بزرگ" با خنچه ای بر سرش از عیدی های رنگارنگ ما دلم شمعدانی های سرخ کنار حوض مان را میخواهد بنفشه ها و اطلسی ها و "مادرم" صدا کردنِ عاشقانه ی پدرم را. دلم تماشا میخواهد! وقتی دقت ظریف گره کراواتش را در گوشه ای از آینه تماشا میکردم. دلم خنده های جوان مادرم را میخواهد، وقتی هزار بار زیباتر میشد. دلم یک عید قدیمی میخواهد یک عید واقعی! که در آن تمام مردم شهر بی وقفه شاد باشند، نه کسی عزادار آخرین پرواز باشد نه بیم بیماری، تن شهر را بلرزاند عیدی که دنیا ما را قرنطیه نکند دلم، یک عید قدیمی میخواهد بدون ماسک، بدون احتکار، بدون اینهمه رنج و دلهره.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سالم زيبا انیمه مدیا گروه فنی مهندسی حیدرطلب گروه آموزشی اقتصاد استان آذربایجان غربی مجله اینترنتی و علمی آموزشی برترین ها | پورتال خبری یا صاحب الزمان دلنوشته دانلود سریال خارجی Renee